روزی روزگاری پادشاه معلوم الحالی بود که به دوختن و پوشیدن لباس های تازه خیلی علاقه داشت. برای همین دستور داد هرکس بهترین لباس رو براش بدوزه پاداش خوبی به اون خیاط بده.
خیاطی که از ظلم های پادشاه خسته شده بود و میخواست درس خوبی به پادشاه بده به قصر رفت و گفت من میتونم لباسی بدوزم که فقط آدم های باهوش بتونن ببینن و آدم های احمق نمیتونن اون لباس رو ببینند.
پادشاه وقتی دید ازین طریق میتونه آدم هارو تشخیص بده دستور دوخت این لباس رو به خیاط داد. خیاط هم شروع به دوختن لباس کرد اما هیچکس نمیتونست این لباس رو ببینه.
وقتی کار دوخت لباس تموم شد خیاط لباس خیالی خودش رو برد و تن پادشاه کرد. اما چون هیچکس دوست نداشت بهش بگن احمق شروع به تعریف و تمجید کردند اما در حقیقت لباسی به تن پادشاه نبود و اون لخت لخت بود.
حالا از اون ماجرا چندین سال می گذره و خیاط هایی برای بلهوسی و لذت بردن از ناموس یک ملت لباس هایی دوختن بسیار تنگ و زننده و به بهانه مد و باکلاس بودن جوری وانمود کردن که هرکس ازین لباس ها رو بپوشه خیلی فهمیده و عاقل و با کلاسه و هرکسی که نپوشه احمق و امل هست.