سنگر سایبری ستاره ها

تقدیم به سرداران شهید و شهدای گمنام شهرستان گناباد

سنگر سایبری ستاره ها

تقدیم به سرداران شهید و شهدای گمنام شهرستان گناباد

این مصاحبه را حدود 10 سال پیش گرفتم، در سفری که در مشهد اقبال هم‌صحبتی با شیخ را پیدا کردم. او در آستانه 100سالگی همچنان پرنشاط و بذله‌گو و زبان روایت خویش را نگه داشته بود. به باور او هر انسانی دنیایی بود که می‌شد با گفتن‌های مکرر و یکسان با او، نتیجه‌های متفاوت گرفت. او این نتیجه را در پی سیر آفاق و انفس و دیدن و فهمیدن آدم‌های گوناگون دریافته بود، از این رو از مصاحبه‌های مختلف و روایت‌های شبیه به هم ملول نمی‌گشت و حتی آن را لازم می‌شمرد.  این گفت‌وشنود نشر نایافته را در سالروز رحلت فقید سعید و عالم مجاهد، مرحوم علامه شیخ‌محمد‌تقی بهلول‌گنابادی به خوانندگان ارجمند «جوان» تقدیم می‌دارم و برای روحش علو مقام و مرتبت می‌خواهم.

بهلول گنابادی

حاج آقا اسم اصلی شما چیست؟
 
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. پیش از اینکه شناسنامه و فامیلی گرفتن باب شود، من در دهان مردم به بهلول مشهور شده بودم، چون می‌گفتند که کارهای این نوجوان شبیه به بهلول دوره امام صادق(ع) است. وقتی امر پهلوی شد که باید شناسنامه و نام فامیلی باشد، شناسنامه را گفتم نام فامیل را همان بهلول بنویسید. محمدتقی بهلول. تا قبل از پهلوی کسی فامیل نداشت. همه حسن، حسین، علی و... بودند و تفکری، تشکری، تذکری، اعتمادی و اقتصادی نداشتیم. وقتی گرفتن شناسنامه اجباری شد، از آنجا که مردم مرا به اسم بهلول می‌شناختند، من هم با همین اسم شناسنامه گرفتم.
 
برای بسیاری این سؤال مطرح است که شما چگونه‌ گذران می‌کنید؟ آیا خانه و کاشانه‌ای دارید؟
خیر، ندارم. بنده جز چهار سال در ایران و یک سال در افغانستان همیشه مجرد بوده‌ام. همسر اولم را که به دلیل تحت تعقیب بودن از سوی حکومت رضاخان طلاق دادم که به خاطر زندگی من به زحمت نیفتد، همسر دومم را هم بعد از خلاصی از زندان کابل گرفتم که هنگام زایمان فوت کرد و بچه هم مرده به دنیا آمد.
 
حافظه فوق‌العاده زیاد شما همیشه ضرب‌المثل بوده است. از پیشینه آن چه خاطره‌ای دارید؟
همین طور است. از چهار سالگی حافظه عجیبم باعث شد پدرم به‌ جای گفتن اوسنه (افسانه) به من جغرافی یاد بدهد و در شش سالگی، در حالی که هنوز الفبا را هم یاد نگرفته بودم، برای خودم یک جغرافیدان حسابی بودم و هر چیزی را که در مورد ممالک عالم از من می‌پرسیدند جواب می‌دادم و این حالت فهمیدگی در من بود.
 
شغل مرحوم پدرتان چه بود؟
 پدرم دادستان سبزوار و مدرس بزرگ شهر و در حکمت شاگرد حاج ملا هادی سبزواری حکیم مشهور سبزوار و در خارج فقه و اجتهاد شاگرد حاج میرزا ابراهیم کلیم سبزواری و خودش هم آدم بزرگی بود.
 
چطور شد شما با این همه استعداد به‌جای تحصیل در مدارس جدید، علوم دینی خواندید؟ چون آن دوره آغاز پیدایش مدارس جدید بود.
اتفاقاً دو معلم که پیش پدرم عربی می‌خواندند، وقتی حافظه و استعدادم را دیدند به پدرم گفتند: این بچه را تحویل ما بده و ما در عرض سه سال شش کلاس ابتدایی را به او درس می‌دهیم! پدرم هم می‌خواست این کار را بکند، اما خدا خواهی شد که حکم عزلش از تهران آمد و او هم عصبانی شد و گفت: در سبزوار نمی‌ماند و مرا به گناباد برد. در گناباد هم که مدرسه جدید نبود و به مکتب خاله پدرم رفتم و قرآن را در هشت سالگی حفظ شدم. اگر این عزل پیش نمی‌آمد، در لامذهبی از تیمورتاش هم که می‌گفت: به 70 دلیل ثابت می‌کنم خدا نیست بالا می‌زدم!
 
بعد از مکتب از پدرم درس عربی یاد گرفتم و روضه‌خوان مجالس زنانه شدم تا وقتی که 14 ساله و بالغ شدم و دیگر پدرم اجازه نداد در مجالس زنانه روضه بخوانم. در مجالس مردانه هم که خجالت می‌کشیدم بخوانم، برای همین شش ماه فقط درس خواندم تا در شب شهادت امام حسن مجتبی(ع) در مسجد بیلند گناباد روضه‌خوانی کردم و دیگر روضه‌خوان مجالس مردانه شدم.
 
قضیه مواجهه شما با صوفی‌های گناباد چیست؟ ظاهراً در این عرصه هم سابقه‌ای دارید.
 
بالای منبر با تعریف قصه‌هایی، قلنبه‌هایی را بار مرشدشان می‌کردم، بدون اینکه اسمش را بیاورم، اما کسانی که می‌شنیدند خوب می‌فهمیدند منظورم کیست. چند بار که این کار را کردم، مریدان آن مرشد تصمیم گرفتند مرا بکشند. یک شب که می‌خواستم برای روضه بروم، سر راه مرا گرفتند و قصد جانم را کردند، اما خداخواهی شد که اسدالله اردلانی مشهور به اسدالملک گرجستانی، فرماندار گناباد که از مهمانی برمی‌گشت تا به فرمانداری برود، به این جنگ رسید و سوت زد و سربازها از سربازخانه ریختند و آنها را گرفتند. 17 روزی هم در حبس بودند و بعد پدرم آنها را بخشید. بعد هم برای اینکه من از جنگ و دعوا با صوفی‌ها نجات پیدا کنم، مرا به سبزوار برد. در آنجا شش ماهی منبر نرفتم و بعد باز مردم مرا بر منبر کردند. اگر به‌جای منبر رفتن دنباله درسم را می‌گرفتم مجتهد بزرگی می‌شدم.
 
مبارزه با رضاخان را از چه زمانی آغاز کردید؟ شرایط در آن روزها چگونه بود؟
 
از همان منبرهای سبزوار. رضاخان اعلامیه داده بود که در دوره سابق که آخوندها به نام امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم می‌شدند، دولت ایران ضعیف بود و به کارها نمی‌رسید. امروز دولت ایران قوی شده است و به همه کارها می‌رسد و هر کاری را که خوب باشد، خود دولت عمل می‌کند و هر کاری که بد باشد، خود دولت منع می‌کند. کار خوب آن است که مجلس شورای ملی آن را خوب بداند و کار بد آن است که مجلس شورای ملی آن را بد بداند! تمام آخوندها، از این به بعد حق ندارند به نام امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم شوند و اگر شدند تبعید و مجازات خواهند شد.
در این بین دو عالم بزرگ را هم شهید کرد. یکی حاج شیخ‌محمدتقی بافقی‌یزدی، شوهرخواهر حاج‌شیخ‌عبدالکریم حائری که زن پهلوی را که بی‌چادر وارد حرم حضرت معصومه(س) شده بود بیرون کرده بود و رضاخان هم او را به تهران تبعید کرد و هشت سال تحت نظر گرفت تا سرانجام در غربت مرد. یکی هم حاج‌آقا نورالله نجفی، برادر آقانجفی اصفهانی که می‌خواست پهلوی را از کارهای خلاف شرعش منع کند، اما پهلوی دستور داد به‌جای دارو به او زهر دادند و او را از بین برد. این خبرها که در سبزوار به من رسید، مخالفت خود را با او شروع کردم و در میان قصه‌ها و لطیفه‌هایی که بر منبر برای مردم تعریف می‌کردم، اصل موضوع را به آنها می‌فهماندم. این منبرها ادامه داشتند تا به واقعه مسجد گوهرشاد ختم شد.
 
چه شد با این همه استعداد درستان را تا مرحله اجتهاد ادامه ندادید؟ برحسب آنچه نقل شده از مرحوم آیت‌الله اصفهانی دستوری داشته‌اید. داستان چه بود؟
 
قصد داشتم این کار را بکنم. من سطح را پیش پدرم خواندم. کمی هم در قم درس خواندم. بعد مادرم را به نجف بردم و قصد داشتم برگردم و او را بگذارم و باز برای ادامه تحصیل به آنجا برگردم. در نجف آسیدابوالحسن اصفهانی مرجع بزرگ وقت بود. از من پرسید: «به چه کار به نجف آمده‌ای؟» عرض کردم: «مادرم را برای زیارت آورده‌ام، او را به ایران برمی‌گردانم و خودم برمی‌گردم و درس خارج می‌خوانم تا اجازه اجتهاد بگیرم.» سؤال کردند: «مقلد چه کسی هستی؟» جواب دادم: «شما.» گفتند: «پس به فتوای من ادامه تحصیل برای تو حرام قطعی و منبر و مؤعظه و مبارزه با پهلوی واجب عینی است. مبارزاتی که تو با پهلوی کرده‌ای خبرش به ما رسیده است. برگرد و به مبارزه علیه رضاخان ادامه بده.» من هم همین کار را کردم و مدت هشت سال در همه شهرهای ایران منبر رفتم و علیه پهلوی افشاگری کردم.
 
در تهران هم منبر می‌رفتید؟
 
بله، منبرهای مهم. یکی از آنها در مسجد شاه در شب ولایتعهدی محمدرضا بود که آتش به پا کردم. داستان خوشمزه‌ای دارد که الان مجال بیانش نیست. بعد از آن دستگیرم کردند و 11 شب در زندان بودم.
 
چه شد که آزادتان کردند؟
 
مردم تهران، مردم فهمیده‌ای بودند. مثل مردم مشهد نبودند. مردم مشهد اگر کار مردم تهران را می‌کردند، اصلاً حادثه مشهد به وجود نمی‌آمد. مردم تهران خواستند از من حمایت کنند، نزدند و نکردند، به نرمی 4 هزار نفر سیاه‌پوش شدند و در کوچه‌ها و بازارهای تهران قدم زدند و شعار دادند: «ما شاه بابی نمی‌خواهیم/ شاه وهابی نمی‌خواهیم/ ما نان ارزاق نمی‌خواهیم/ پلیس و قزاق نمی‌خواهیم.» به گوش پهلوی رسید. رئیس شهربانی را خواست که چه کار کردی که مردم ضد من شعار می‌دهند؟ گفت یک آخوند گنابادی بود، روی منبر حرف‌های بیخودی زد، گرفتیم و حبسش کردیم. گفت آزادش کنید. اگر مردم مشهد آن وقتی که مرا جلوی مسجد گوهرشاد در اتاقی زندانی کرده بودند و مردم ریختند مرا از زندان بیرون کشیدند و رئیس شهربانی که آمد مقابله کند، زدند او را کشتند، اگر آن کارها را نمی‌کردند، جنگ مشهد پیش نمی‌آمد. اگر مردم مشهد مثل مردم تهران به زور مرا از حبس بیرون نمی‌کشیدند و می‌رفتند و همان طور نمایش‌ها می‌دادند، خود به خود یله می‌شدم، ولی نکردند و در آنجا آن طور نفله شدند.
 
چطور توانستید از غائله مسجد گوهرشاد بگریزید؟ می‌دانید که این مسئله تا سال‌ها اسباب داستان و شایعه شده بود؟
 
همان‌هایی که آنجا جنگ می‌کردند مرا از معرکه بیرون کشیدند و به خانه زنی بردند که پنهان‌داری کرد و سر فرصت، مرا از بیراهه‌هایی به ده سیس‌آباد رساند و طی 30، 40 روز خود را به افغانستان رساندم. در افغانستان پیش استاندار هرات رفتم و قضیه را برایش شرح دادم. مرا در اتاقی حبس کرد تا از کابل کسب تکلیف کند. یک ماهی آنجا بودم و بعد مرا به کابل بردند. در آنجا گفتند: اگر به زندان قناعت داری بمان، والا به ایران برگرد. ناچار بودم قناعت داشته باشم. اگر به ایران برمی‌گشتم کارم تمام بود. در زندان‌های مختلف افغانستان مدت 31 سال زندانی بودم.
 
بعد از آزادی به مصر رفتید؟
 
بله، بعد از 31 سال به من گفتند: اگر بخواهم می‌توانم در افغانستان بمانم، والا آزادم و هر جا که می‌خواهم می‌توانم بروم! دیدم آنجا بمانم حساب و کتاب ندارد و باز حکومتشان که عوض شود ممکن است زندانی‌ام کنند. گفتم مرا به مصر بفرستید که دارالعلم است. آنها هم با هواپیما مرا به مصر فرستادند. در آنجا در مسافرخانه‌ای جا گرفتم. چهار طلبه ایرانی در رادیوی مصر کار می‌کردند، در آنجا آنها احساس کردند که اگر این شیخ اینجا بماند بازار ما را می‌شکند، پس کاری کنیم اقامتش در اینجا طولانی نشود و محکوم به اخراج شود که آسوده باشیم. این یک توطئه‌ای بود که آن چهار نفر علیه ما درست کردند. آنها آمدند دیدنم. پرسیدم: «در اینجا چه کار کنم؟» جواب دادند: «هیچ کاری نکنید و آسوده بنشینید، خود ما می‌رویم با مقامات عالی صحبت می‌کنیم و برای شما یک کرسی‌ای، چیز عالی‌ای درست می‌کنیم.» آنها ما را به انتظار گذاشتند.
 
 
مقصودشان این بود که اقامتم طولانی و محکوم به اخراج شوم. من هم که نمی‌فهمیدم فقط یک ماه وقت دارم و اعتبار گذرنامه‌ام یک ماه است! به انگلیسی نوشته بود. این بود که ماندم و یک ماه گذشت ولی یک کار دیگر هم کردم. در مدتی که آنجا بودم، به جامع‌الازهر هم رفتم و اعلام کردم هر کدام از طلبه‌ها در ادبیات عرب اشکالی داشته باشند، در اتاق خود بیکار هستم و اشتباهاتشان را رفع کنم.
 
 هر روز 40، 50 نفر از طلبه‌های الازهر برای پرسیدن اشتباهات درسیشان پیشم می‌آمدند. بعد از یک ماه که آنجا بودم، یک روز صاحب مسافرخانه آمد و به ما گفت: از دوره اقامت شما سه روز گذشته است یا باید تمدید اقامت کنید یا خارج شوید، چون شهربانی به ما گفته است اگر کسی حتی یک روز هم از اقامتش گذشته بود، به شهربانی اطلاع بدهیم، ما تا به حال اطلاع نداده‌ایم. یا بروید یا مجبوریم شما را تحویل شهربانی بدهیم.
 
 
من که دیدم این طور است، تصمیم گرفتم بروم، چون پیش خود فکر کردم حال که این طور شده است نمی‌توانم بمانم. فهمیدم آن چهار طلبه به من خیانت و مرا غافل کرده‌اند! وقتی این را فهمیدم، هر کدام از آن طلبه‌ها که می‌آمد اشتباهات درسی‌اش را بپرسد، می‌گفتم فردا دیگر نیا که می‌خواهم بروم. یک روز برنامه ما این بود که به تک تک طلبه‌ها این را گفتم. یک نفرشان گفت: چرا اینطور می‌گویید؟ چرا نمی‌مانید که از شما استفاده کنیم؟ گفتم آمده بودم دائمی اینجا بمانم، ولی اینطور واقعه‌ای شد و چهار نفر به من گفتند برایت کارت را درست می‌کنیم و نکردند و حالا از مدت اقامتم گذشته است و باید مرا تحویل شهربانی بدهند و شهربانی هم مرا به ایران پس بدهد. یکی گفت: «اگر بتوانم برای شما اقامت بگیرم می‌خواهی؟» گفتم: «بله، ولی قانوناً که ممکن نیست.» گفت:‌«شما به این دلیل می‌گویی که قانوناً نمی‌شود، چون مرا نمی‌شناسی! من پسر وزیر تبلیغات مصر هستم، الان به پدر خود می‌گویم برود پیش خود عبدالناصر و برایت اقامت بگیرد و محتاج هیچ جا نیستم.»
 
 
رفت و به پدرش گفت و پدرش گفت بیاید او را ببینم و شب مرا مهمان کرد و بعد از اینکه رفتم خوابیدم، او رفت و با جمال عبدالناصر حرف زد که تو تا حالا آدم‌هایی را که آورده‌ای ضد پهلوی صحبت کنند، هیچ فایده‌ای نداشته‌اند! این را نگه دار که می‌تواند ضد پهلوی صحبت کند. فردایش آمدند و گفتند: اداره رادیو شما را خواسته است. رفتم آنجا و رئیس آنجا بی‌معطلی گفت: شما از طرف جمال عبدالناصر به مسئولیت شعبه عربی و فارسی تبلیغات رادیوی جامع‌الازهر مقرر شده‌اید، اگر قبول می‌کنید این قرارداد را امضا کنید. خدایی شد. طی‌الارض‌های ما از این جور طی‌الارض‌هاست.
 
چه سالی به ایران برگشتید؟
 
سال 1345.
 
مقداری هم درباره صفات فردی و البته عجیب شما بپرسیم. تا جایی که ما مشاهده کرده‌ایم شما همیشه پرانرژی و سالم بوده‌اید. رمز آن چیست؟
 
زندگی‌ام از اول ساده بود. برای خوردن که چیز زیادی نمی‌خواهم. چای که نمی‌خورم. به هیچ جای خوابی مقید نیستم و هر جا که خوابم آمد، می‌گیرم می‌خوابم! در تمام مدتی که بوده‌ایم، به همین ترتیبی بوده است که الان می‌بینید. تمام مدت زندگی ما به همین رویه بوده است.
 
بسیاری معتقدند شما طی‌الارض دارید، آیا این حرف صحت دارد؟
 
خیر، طی‌الارض به معنایی که مورد نظر آنهاست ندارم و اصلاً طی‌الارض را قبول هم ندارم. هر کسی دارد خوش به حالش! از خودش بپرسید. طی‌الارضی که من دارم غیر از این طی‌الارض است و به این معنا نیست که بدون وسیله از اینجا حرکت کنم و کمی بعد در جای دیگری باشم. طی‌الارضم این طور است که وقتی اراده کاری را می‌کنم، خدا به صورت فوق‌العاده اسباب آن کار را برایم فراهم می‌کند. مثلاً الان تصمیم بگیرم بروم مشهد کمی که سر جاده بایستم، خدا وسیله‌ای را می‌رساند و معطل نمی‌مانم. یک جور ارتباطی با خدا دارم که وقتی به چیزی محتاج می‌شوم، وسایلش را برایم فراهم می‌کند. یک بار هم همین جا سر راه ایستاده بودم برای مشهد. ماشینی آمد و دست بالا کردم که نگه دارد، نگه نداشت. دو ساعت بعد از آن ماشین دیگری آمد و سوار شدم. آن ماشینی که نگه نداشته بود، در نیمه راه ایستاده و سه چهار ساعت معطل شده بود. ماشین بعدی که مرا سوار کرد، مرا بُرد جلو. در قهوه‌خانه‌ای نشسته بودیم و ماشینی که مرا سوار نکرده بود آمد و تعجب کرد که ای! چطور این را که سوار نکردم زودتر از من رسید؟ متوجه نشده بود که بعد از او ماشین دیگری مرا سوار کرده و آورده بود. طی‌الارض به این معنا را دارم!
 
به دوا و دکتر هم محتاج شده‌اید؟ خاطراتتان به ویژه بخشی از آن که درباره زندان درافغانستان است، نشان می‌دهد که خود درمانی داشته‌اید و بی‌نیاز از طبیب بوده‌اید!
 
خیلی کم، برای اینکه از هفت سالگی چای نخوردم و خوراک خوردنم هم از روی طب‌الرضاست. قضیه رساله ذهبیه امام رضا(ع) را که می‌دانید. خلفای عباسی خیلی جان دوست بودند، برای همین هر کدام یک دکتر اروپایی داشتند! مأمون هم همین طور بود. یک بار در حضور حضرت رضا(ع) پزشک اروپایی مأمون از ایشان پرسید: چطور جد شما که طبابت را تصدیق کرده و گفته است: «العلم علمان: علم الادیان و علم الابدان» درباره طب کتابی ندارد؟ یا چرا قرآن درباره علم طب حرفی نزده است؟ حضرت رضا(ع) فرمودند: قرآن همه علم طب را در یک آیه فرموده است: «کُلُواْ وَ اشْرَبُواْ وَ لاَ تُسْرِفُواْ»(1) و جدم پیامبر اکرم(ص) فرموده‌اند: «الْمَعِدَه بَیْتُ کُلِّ دَاءٍ وَ الْحِمْیَه رَأْسُ کُلِّ دَوَاء، شکم مایه درد است و پرهیز مایه درمان». مأمون از حضرت رضا(ع) خواست رساله‌ای در طب بنویسند و «رساله ذهبیه» نوشته شد. در تمام عمرم از روی این رساله عمل کرده و خیلی کم بیمار شده‌ام.
 
هنوز هم شنا می‌کنید؟ عکس‌هایش را دیده‌ام!
 
بله، هر وقت فرصتی پیش بیاید شنا می‌کنم. چندین بار با شنا خودم را به بصره رساندم و برگشتم!
 
مثل اینکه در آرام کردن کودکان بی‌قرار هم توانا هستید. یک بار خود من در سفری از مشهد به تهران شاهد بودم که خانمی نمی‌توانست کودکش را آرام کند و شما او را بغل کردید و آرام شد! داستان چیست؟
 
بله، من متخصص هستم در نگهداری از بچه کوچک و 12 بچه بی‌مادر را در زندان افغانستان که بودم بزرگ کرده‌ام، از شیرخوارگی تا زمانی که توانستند روی پای خود بایستند.
 
چند خواهر و برادر دارید؟
 
یک خواهر داشتم که در زندان افغانستان که بودم خبر فوتش بعد از فوت پدر و مادرم به من رسید.
 
تألیفاتی هم دارید؟
 
بله، 200 هزار شعر گفته‌ام که همه را حفظ هستم. یک ایده‌آل بهلول هم در جواب ایده‌آل میرزاده عشقی نوشته‌ام. این قصه را خوانده‌اید؟
 
بله، کمی از آن را خوانده‌ام.
 
اگر خوانده‌اید می‌دانید پرده اول پرده معاشقه مریم و جوان است. پرده دوم مرگ تأسف‌آور مریم است. پرده سوم پدر مریم که آرزوی انتقام دارد. من هم ایده‌آل بهلول را نوشته‌ام. پرده اول ازدواج حضرت زهرا(س) و حضرت علی(ع)، پرده دوم وفات حضرت زهرا(س) و پرده سوم مذاکره بین خود و حضرت علی(ع) که از حضرت علی(ع) سؤال می‌کنم و ایشان جوابم را می‌دهند. یک کتاب درباره کربلا دارم به اسم «واقعه امام حسین(ع)» و مثنوی بهلول را دارم که در 123 هزار بیت بر وزن مثنوی مولاناست.
 
یکی دو خطش را برایمان می‌خوانید؟
 
بشنو از خر چون حکایت می‌کند
و از گرانباری شکایت می‌کند
که به پشتم تا که پالان کرده‌اند
زیر بارم زار و نالان کرده‌اند
 
نمی‌خواهید اینها را چاپ کنید؟
 
چرا، کم‌کم ان‌شاءالله! یک عده می‌خواهند این کار را بکنند.
 
پی‌نوشت‌:
(1) قرآن کریم، سوره اعراف، آیه 31
نویسنده : محمدرضا کایینی 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی